:: برو اما خوب بدون چوب خدا صدا نداره ::

برو اما خوب بدون چوب خدا صدا نداره



همیشه بهم میگفت زندگیمی....

 

وقتی رفت من بهش گفتم:مگه من زندگیت نیستم؟

 

گفت آدم برای رسیدن به عشقش باید از زندگیش بگذره....


برچسب‌ها: زندگی, عشق, پوچی, تنهایی
+نوشته شده دردوشنبه چهارم اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت 0:59 توسط شاهزاده دورگه |

یک روز فکر می‌کردم اگر او را با غریبه‌ای ببینم شهر را به آتش می‌کشم!

اما امروز برای دیدنش... حاضر نیستم حتی کبریتی روشن کنم...

+نوشته شده دریکشنبه نوزدهم بهمن ۱۳۹۳ساعت 21:46 توسط شاهزاده دورگه |

سلام...

بی مقدمه می‌گویم جانم از دوری تو بر لب رسیده

حجم سرد نبودن هایت؛ خفه‌ام کرده ...

دیگر از پس دلم بر نمی‌آیم

نیستی و

تمام هستی من رو به نیستی می‌ر‌ود...

خانه... من... گل‌های باغچه.

همه بیمار از سکوتیم...

حتی باد هم دیگر به ما سری نمی‌زند؛

تا با کوبیدن پنجره بر هم، خواب این خانه را آشفته کند!

در خوش بینانه ترین حالت؛ هنوز نمرده‌ام

این روزها؛

با هر صدای پایی از کوچه، به خود می‌گویم شاید تو باشی...

اما...

انگار همین دیروز بود...

دلم برای لبخندت گریه می‌کرد و من...

یادم رفت که تو چگونه می‌خندیدی !


راستی بانو !

امروز قاصدک آمد و سراغت را از من گرفت...

اما من هیچ نداشتم که بگویم

جز ...


نگاهی خیس و سرد

+نوشته شده درشنبه بیست و دوم تیر ۱۳۹۲ساعت 6:40 توسط شاهزاده دورگه |

برایم دعا کن .

اجابتش مهم نیست .

نیاز من به آرامشی است که بدانم تو به یاد منی .

+نوشته شده درشنبه چهارم شهریور ۱۳۹۱ساعت 10:24 توسط شاهزاده دورگه |

تو شبیه هیچکس نیستی ؛


و من می خواهم 


روبه رویت بنشینم ؛


نگاهت را گوش کنم ؛


صدایت را ببینم ؛


لبخندت را ببویم ؛


نفس ات را لمس کنم .


من تو را ؛ تجربه می کنم


آخر تو ؛ شبیه هیچ کس نیستی

+نوشته شده درپنجشنبه دوم شهریور ۱۳۹۱ساعت 11:2 توسط شاهزاده دورگه |

دلم می خواست زمان را به عقب باز می گرداندم .


نه برای اینکه آنهایی که رفتند را باز گردانم .برای اینکه نگذارم بیایند

+نوشته شده درسه شنبه سی و یکم مرداد ۱۳۹۱ساعت 12:0 توسط شاهزاده دورگه |